دانشكده ادبيات

بيزن چاروسايي
bsholee@yahoo.com

از بالاي قهوه خانه مخروطي شكل كوي توچال يك حباب كف صابون خودش را به پايين پرتاب كرد.مثل يك بادبادك توي هوا تاب خورد و به پايين غلتيد.مردمي كه مشغول صعود تفريحي از كوه بودند او را تماشا كردند و بعد با اب و تاب براي ديگران تعريف كردند.روز بعد روز نامه ها با عنوان درشت نوشتند.:"مردي در درون حباب كف صابون از بالاي توچال به پايين پريد و خودكشي كرد."هيچكس جسد او را پيدا نكرد.هيچكس به پليس گزارش حادثه نداد و هيچ خانواده اي در سوگ او ننشست.اما خيلي ها او را ديده بودندكه درون حباب كف صابون ارام نشسته بود و در حالي كه چشمهايش را بسته بود به تخته سنگ ها برخورد مي كرد و ارام ارام به پايين ليز مي خورد. چند جوان دانشجو اينطور تعريف مي كردند كه او مشت هايش را به ديواره شيشه اي حباب مي كوبيد و مرتب فرياد مي زد.مانند ديوانگان دو پايش را به كف حباب مي كوبيد و با خودش چيزي مي گفت.هيچ كس كمكش نكرد. دست ما به او نمي رسيد.به ارامي درون كف حباب تاب مي خورد و به پايين مي سريد.ما او را مي ديديم كه از ما دور مي شود و به پايين مي رود.اما به نظر مي رسيد جنس حباب از نوعي پلاستيك باشد.هر چه به ديواره هاي ان فشار مي اورد پاره نمي شد.چند دختر كه با دوستان خود مشغول بالا رفتن از كوه بودند براي همديگر تعريف مي كردند كه به خدا قسم مي ديدمش.:
-شكل اقاي جاويد ابدارچي دانشگاه ادبيات بود.
-ديگري با تمسخر مي گفت:از كجا فهميدي اقا بود.
-اخر از ريش بلندش پيدا بود.
-يعني شما مثل تلويزيون رنگي از پشت حباب مي توانستي تصوير پارازيتي او را ببيني .
-بله
-قيافه اش مثل جنگلي ها بود .يك چيزي مثل فيلم سردار جنگل .
-لخت بود.
-نه بابا دو تا برگ انجير جلويش و پشتش بسته بود.
-يك ميمو ن انجا نبود.
-حتما مي خواهي بگويي تارزان بوده است.
-با مرده شوخي نكنيد.
-زنده مي شود.
-شايد سوار يك اسانسور فضايي بوده است.
-شايد نوعي بشقاب پرنده بوده است.
-شايد مي خواست با سفينه اش به خواستگاري تو بيايد.
-اره عاشق نگار بوده و مي خواسته از بالا با فشار خودش را روي او پرتاب كند.
-فهميده كه نگار خانه اش پايين كوه است .اينطوري به خواستگاري او رفته است.
نگار دختر سفيدروي دانشكده بود.از شوهر جدا شده و هر روز با يك لباس زيبا به دانشكده مي امد.قيافه اي بسيار زيبا و شهواني داشت.چكمه هاي قهوه اي و پالتوي سفيد رنگي مي پوشيد.هيچ كس از زندگي خصوصي او با خبر نبود.با اين وجود حرف هاي زيادي پشت سر او زده مي شد. فرخ ديگر دانشجوي همكلاسي او براي ديگران تعريف مي كرد كه شبي به دعوت نگار خانه او رفته و تا دير وقت ترياك كشيده است.حرف هاي او را كه فردي متاهل بود همه باور مي كردند.او از خانوادهاي ثروتمند بود.ماشين هاي گران قيمت سوار مي شد و دوست دختران بسيار داشت.
يزدان پرست عاشق نگار بود.زبان الماني را به خوبي مي دانست. در المان بزرگ شده و همراه پدر و مادر به ايران امده بود. پدرش از مهندسين بازنشسته شركت مخابرات بود.خانه قديمي انها در محله شميران واقع بود.مادرش سرطان پستان داشت و يك پستان او را بريده بودند.خودش بيمار شيزوفرني مبتلا بود و هر روز امپول هاي روغني بسيار قوي مي زد تا بتواند به سر كلاس بيايد.تنها برادر كوچكش بيماري صرع داشت.با اين وجود توانسته بود در دانشگاه ادبيات بخش زبان الماني قبول شود و در حال گرفتن ليسانس بود.
يزدان پرست شيفته فرخ و حرف هاي او بود.هر كجا مي رفت مانند بچه گربه دنبال او را مي افتاد.فرخ نيز كه انساني خوش قلب بود هميشه از او حمايت مي كرد.تا اينكه يك شب تصميم گرفت يزدان پرست را هر طور شده به خانه نگار ببرد.
هوا بسيار سرد بود.در انتهاي ميدان دركه ماشين بنز البالويي پارك شدو فرخ به نگهبان كه گويي اشناي ديرينش بود چيزي گفت و در سر بالايي يكي از كوچه هاي تنگ گم شدند.صداي زنگ در چوبي مانند بانگ ناقوس به صدا در امدودر خانه ويلايي باز شد و صداي زيبايي انها را به داخل دعوت كرد.
-سلام به ملكه زيبايي اتن.اين هم امپراطور يزدان پرست
-سلام عزيزم.خوش امدي.مشتاق ديدار بودم.
بعد حرف هاي انها شروع شدو صداي خنده انها به اسمان رفت و با صداي موسيقي پاپ هم اغوش گرديد.نگار پيراهن توري كوتاهي به تن داشت كه تن هر مو مني را مي لرزاند.دامن كوتاه عنابي وسوسه گر شياطين سرخ را پوشيده و رانهاي گوشت الوده خود رابا عشوه گري نشان يزدان پرست مي داد.يزدان پرست در حالي كه عرق كرده بود از دانشگاه تعريف مي كرد.فرخ خود را به نگار چسبانده ودر گوش او مي گفت:نگفتم خيلي پرت است .مي خواهم امشب حالش را جا بياوري .شفاهش بدي.هواست باشد امپول هاي روغني مصرف مي كند.
فرخ اجازه خواست و براي خريد شام بيرون رفت.چند دقيقه اي گذشت.نگار رفت و با منقلي پر از زغال امد.بافور را در دست گرفت و چند پك عميق زد بعد كنار يزدان پرست نشست و پا هايش را طوري باز كرد كه شورت توري قرمزش ديده مي شد.يزدان پرست كه تا به حالسيگار هم نكشيده بود بدون كمترين مقاومت مانند اسيران عراقي تسليم شده و چند پك عميق زد.بعد نگار موسيقي عربي تندي پخش كرد و در حالي كه شورت خود را در مي اورد به رقصيدن مشغول شد.سپس خود را در اغوش يزدان پرست انداخت و او را به رقص در اورد.لب هاي سرخ گوشت الود او را بوسيدو دست در شلوار او كرد.روي قالي افتادندو...
يزدان پرست نمي دانست خواب است يا رويا.صيح جمعه بود و او درون گوي شيشه اي از بالاي توچال سر مي خورد و به پايين مي امد .در حالي كه با خود مي گفت:
حالا همه فهميده اند.حالا همه من را نشان مي دهند و مي گويند.اين بود كه با نگار كار بد كرد.دختراي دانشگاه مرا نشان مي دهندو مي گويند اين همان پسر ريشو است كه اين كار را كرده.مامانم تو سرم مي زند.پدرم گريه مي كند.برادرم مي خند. مي خند.همسايه ها فهميدند.مرا به هم نشان مي دهند...
هيچ كس نفهميد چرا او خودكشي كرد.تنها فرخ بود كه مي گفت پايش از روي صخره هاي كه مثل صابون ليز بوده سر خورد و به پايين پرتاب شد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33229< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي